سبد خرید خالیست

جادوی فکر بزرگ

موفقیت به مفهوم برخورداری از بسیاری مواهب است؛ از جمله: رفاه در زندگی، خانه مناسب، استفاده از تعطیلات، مسافرت، جدیدترین امکانات، امنیت مالی و بهره‌مند ساختن فرزندان از بیشترین امتیازها، موفقیت یعنی کسب احترام، بزرگی و عزت در محیط کار و در عرصه اجتماع، موفقیت یعنی آزادی، رهایی از نگرانی، سرخوردگی و شکست. موفقیت یعنی احترام به خویش؛ دیدن آنکه زندگی پیوسته شادمانه‌تر و رضایت بخش تر می‌شود و می‌توان برای آنهایی که مسئولیتشان بر دوش ماست، کاری کرد.


موفقیت یعنی پیروزی. موفقیت یا کامیابی هدف زندگی است.

هر انسانی خواهان موفقیت بوده و طالب بهترین چیزهایی است که روزگار می‌تواند به او بدهد هیچ‌کس از حرکت لاک‌پشتی و زندگی متوسط خشنود نیست. هیچ‌کس دوست ندارد احساس حقارت کند.
در این جمله کتاب مقدس که می‌گوید «ایمان قادر است کوه را از جا برکند»، نشانه‌ای از یک حکمت عملی و زندگی‌ساز به چشم می‌خورد. اگر براستی ایمان داشته باشید که می‌توانید کوهی را از جای خود حرکت دهید، در این کار موفق خواهید شد. بسیاری از مردم فاقد چنین اعتقادی هستند و در نتیجه، توان حرکت دادن کوه ها را ندارند.

شاید گاهی این جملات را شنیده باشید که «احمقانه است فکر کنیم کوهی را تنها با گفتن «ای کوه حرکت کن» می‌توان حرکت داد.این غیرممکن است».
کسانی که این‌گونه می‌اندیشند، ایمان را با آرزو اشتباه می‌گیرند. آنها درست می‌گویند؛ زیرا با آرزو کردن نمی‌توان کوهی را از جا حرکت داد. آرزوی صرف، نمی‌تواند شما را در سوئیت مدیران شرکتهای بزرگ، یا در یک خانه پنج‌خوابه با سه حمام و یا در ردیف صاحبان درآمدهای کلان قرار دهد. نمی‌توانید به صرف آرزو به مقام رهبری دست یابید.

اما با ایمان می‌توانید کوهی را جابه جا کنید. اگر ایمان داشته باشید که موفق می‌شوید، حتما موفق خواهید شد.
نیروی ایمان نه چیزی سحرانگیز است نه اسرار‌آمیز.

ایمان به این شکل عمل می‌کند: اعتقاد به اینکه «من از عهده این کار برمی‌آیم»، قدرت، مهارت و انرژی لازم را برای موفقیت در اختیارمان می‌گذارد. هرگاه باور داشته باشیم که می‌توانیم کاری را انجام دهیم، روش انجام دادن آن کار پیدا می‌شود.
همه روزه در سراسر جهان، جوانانی در پستهای جدید مشغول به کار می‌شوند. هر یک از آنها «آرزو» می‌کند که روزی بتواند به نقطه اوج کار خود دست یابد. اما بیشتر این جوانان فاقد ایمانی هستند که آنها را به‌سوی مراتب عالی رهنمون گردد و از این رو، هرگز به نقطه اوج کار خود نمی‌رسند. اعتقاد آنها به این که فتح قله‌های پیروزی ناممکن است، باعث می‌شود که نتوانند پله‌هایی را که به اوج موفقیت می‌انجامد، کشف کنند. رفتار چنین افرادی از سطح رفتار آدمهای «متوسط» فراتر نمی‌رود.

اما شمار اندکی از این جوانان، به موفقیت خویش ایمان کامل دارند. آنها با این نگرش، به کار خود روی می‌آورند که : «باید پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی کنم» و بدین گونه، به یاری ایمان خود به نقطه اوج می‌رسند. این جوانان، با اعتقاد به پیروزی و اینکه دستیابی به موفقیت ناممکن نیست، رفتار مدیرانشان را مطالعه و مشاهده می‌کنند در نتیجه یاد می‌گیرند که افراد موفق چگونه با مشکلات برخورد کرده و در شرایط دشوار تصمیم می‌گیرند. آنها با تأمل در نگرشهای افراد موفق سرانجام در می‌یابند که «کلید انجام کارها» همیشه به سوی انسانی می‌آید که ایمان دارد می‌تواند کاری را به انجام برساند.

مرد جوانی از آشنایانم، دو سال پیش تصمیم به گشایش دفتر نمایندگی فروش خانه های متحرک کاروان گرفت. بسیاری به او نصیحت کردند که نباید و نمی‌تواند چنین کاری را انجام دهد.
او کمتر از سه هزار دلار پس‌انداز داشت؛ در حال که به او گفته بودند حداقل سرمایه برای شروع کار چندین برابر این مبلغ است. یکی از افراد طرف مشورت به او گفته بود: «خودت می‌توانی ببینی که در این کار دست زیاد است. بعلاوه، دشواری اداره چنین کاری به کنار، تجربه عملی تو در فروش منازل متحرک چقدر است؟» اما این مرد جوان به خودش و توانش در موفقیت ایمان داشت. بی هیچ بحثی پذیرفت که سرمایه کافی در اختیار ندارد، رقابت فشرده است و او فاقد تجربه کافی است.
با وجود این معتقد بود: شواهد موجود نشان می‌دهد که صنعت خانه‌های متحرک در حال گسترش است و از همه مهمتر اینکه روحیه خود را از نظر رقابت سنجیده است و می‌داند که بیشتر از هر کس دیگر در این شهر می‌تواند در کار خرید و فروش کاروان موفقیت به دست آورد. او می‌گفت می‌دانم مشکلات فراوان است، ولی تردید ندارم که پله‌های ترقی را با سرعت طی خواهم کرد.
و تردید هم نکرد. برای جور کردن سرمایه به مشکل اندکی برخورد. اعتقاد راسخ او به اینکه در شغل جدید موفق خواهد شد، توانست اعتماد دو نفر از سرمایه‌گذاران را جلب کند. او با سلاح ایمان، «غیر ممکن» را ممکن کرد_ با یکی از تولید کنندگان کاروان که حاضر شده بود بدون پیش پرداخت تعدادی از تولیداتش را به او بفروشد، وارد کار شد.
سال قبل، بیش از یک میلیون دلار فروش داشت و معتقد بود سال آینده قادر است فروش را به بیش از دو میلیون دلار برساند .

ایمان راسخ، ذهن را به سمت یافتن راهها، وسایل و چگونگی‌ها سوق می‌دهد. ایمان شما به توانستن، اعتماد دیگران را نیز به سوی شما جلب می‌کند. بسیاری، عامل ایمان را چندان جدی نمی‌گیرند، ولی خوشبختانه این قاعده شامل همه نمی‌شود. چند هفته پیش، دوست کارمندی که در یک بخش دولتی راهسازی مشغول به کار است، ماجرای جالبی را برایم تعریف کرد که بی‌شباهت به «تکان‌دادن‌کوه» نبود.

او گفت: ماه گذشته از طرف اداره به تعدادی از شرکتهای مهندسی اطلاع دادیم که قصد داریم طراحی و ساخت هشت پل را که در دستور کار اتوبان‌سازی ما قرار دارد، واگذار کنیم. هزینه ساخت پلها پنج میلیون دلار برآورد شده بود و شرکت طرف قرار داد، مبلغ ۲۰۰/۰۰۰ دلار برای طراحی و اجرای طرحهای خود دریافت می‌کرد.
من بیست‌ و‌ یک شرکت مهندسی را جهت مناقصه دعوت کردم چهار شرکت عمده، فورا تصمیم گرفتند که قیمتهای خود را تسلیم کنند. هفده شرکت دیگر کوچکتر بودند و هر یک دو الی هفت مهندس در استخدام داشتند. سنگینی پروژه، باعث شد که تقریبا همه آنها از شرکت در مناقصه منصرف شوند. آنها پس از بررسی طرح، در حالیکه سرشان را به نشانه تردید و ناتوانی تکان می‌دادند، اعلان می‌کردند: «این طرح برای ما خیلی بزرگ است دوست داشتیم آن را به دست بگیریم، ولی حتی به امتحانش هم نمی‌ارزد.»

«اما یکی از همین شرکتها کوچک، شرکتی با سه مهندس، اعلام کرد که طرح را اجرا خواهد کرد. آنها خیلی زود پیشنهاد خود را مطرح کردند و پروژه را تحویل گرفتند.» کسانی که به توان خود ایمان داشته باشند، می‌توانند کوهها را جابجا کنند و کسانی که به آن ایمان نداشته باشند، نمی‌توانند. ایمان نیروی توانستن را بوجود می‌آورد.

ایمان در عصر حاضر، می‌تواند کارهایی عظیم تر از جابجایی کوهها انجام دهد. اصلی ترین عامل _ در حقیقت عامل اساسی_ در دستیابی ما به فضا این باور بود که فضا را می‌توان تسخیر کرد. بدون اعتقاد راسخ و خلل ناپذیر به توانایی فتح فضا، دانشمندان ما شهامت، علاقه و شوری برای اقدام نداشتند. ایمان به اینکه سرطان قابل علاج است، در نهایت به یافتن راهی برای درمان سرطان خواهد انجامید. هم اکنون گفتگو بر سر ساختن تونلی در زیر دریای مانش است که کشور انگلیس را به قاره اروپا متصل کند. اینکه این تونل ساخته خواهد شد یا نه، بر ایمان مردمانی متکی است که قرار است آن را بسازند.

ایمان به کسب نتایج عالی یک نیروی محرکه است. نیرویی است که همه شاهکارهای ادبی و کشفیات علمی قائم به اوست. اعتقاد به پیروزی، پشتوانه کلیه حرفه‌ها، کلیساها و سازمانهای سیاسی موفق است. اعتقاد به پیروزی، بخشی اصلی و بسیار ضروری از سرشت انسانهای موفق است.


به موفقیت خود ایمان داشته باشید و یقین بدانید که حتما موفق خواهید شد.


سالها با افرادی که در فعالیتهای گوناگون خود ناموفق بوده‌اند، گفتگو کرده‌ام. دلائل و توجیهات بسیاری در مورد عدم موفقیت آنها شنیده‌ام. هرچه گفتگو با این افراد جلوتر می‌رود، حقیقتی آشکارتر می‌شود. گهگاه از زبان آنها چنین جملاتی شنیده می‌شود: «راستش را بخواهی خودم می‌دانستم عملی نیست» یا «حتی پیش از آنکه شروع به کار کنم، بیم آن را داشتم که …» و یا «وقتی کارها بر وفق مراد پیش نرفت، چندان تعجب نکردم.»


طرز فکر «امتحان می‌کنم ولی می‌دانم عملی نیست»، نتیجه ای جز ناکامی به بار نمی‌آورد.

بی اعتقادی یک نیروی مخرب است. فکری که ایمانش را از دست داده یا گرفتار شک شده است، پی دلائلی می‌گردد تا دودلی خود را توجیه کند. مسبب بسیاری از شکستها، بی اعتقادی، عدم اطمینان، گرایش ناخودآگاه به شکست و نداشتن رغبت چندان به پیروزی است.

کافی است تردید به خود را دهید تا شکست بخورید و به پیروزی بیندیشید تا موفق شوید.

چندی پیش، یک رمان‌نویس جوان درباره رویاهای نویسندگیش با من حرف می‌زد. گفتگوی ما به یکی از رمان نویسان بلندآوازه کشیده شد.او گفت: «اوه، او نویسنده فوق العاده‌ای است.من حتی به گرد پایش هم نمی‌رسم».
نظر او یکباره مرا مأیوس کرد. زیرا نویسنده مورد نظر را می‌شناختم. آن نویسنده نه هوش فوق‌العاده‌ای داشت و نه خلاقیت فوق‌العاده‌ای. او در هیچ زمینه‌ دیگری یک فرد فوق‌العاده نبود، مگر در داشتن اعتماد به نفس آن نویسنده معتقد بود که در زمره بهترینهاست. به همین دلیل به بهترین وجه کارش را انجام می‌داد و می‌نوشت.

احترام گذاشتن به چهره‌های پیشرو خوب است. همین‌طور آموختن از آنها و مطالعه شخصیت و شیوه زندگیشان؛ اما ستایش کردن، هرگز! باور کنید پیشتر از آنها هم می‌توان رفت؛ بسی فراتر از آنها. کسانی که خود را در رده دوم می‌بینند، زندگی و کارشان نیز در رده دوم باقی می‌ماند.

حال قضیه را از این جنبه ببینید: باورها، شکل دهنده و تنظیم کننده رفتار انسانها هستند. یک آدم میانه‌حال و متوسط را در نظر آورید. او معتقد است که ارزش چندانی ندارد. بنابراین، سهم اندکی هم نصیبش می‌شود. بر آن است که از عهده انجام کارهای بزرگ بر نمی‌آید پس کار بزرگی هم انجام نمی‌دهد. معتقد است که شخص مهمی نیست، و جای پای این احساس را در کلیه کارهای خود برجای می‌گذارد. بی اعتقادی او به خودش، در طرز صحبت کردن، راه رفتن و سایر اعمالش نمود پیدا می‌کند. اگر تنظیم کننده درونی‌اش را رو به رشد تنظیم نکند، بتدریج از نظر خویش می‌افتد. و از آنجا که دیگران نیز همان جنبه هایی را در ما می‌بینند که ما در خود می‌بینیم، او از نظر اطرافیانش هم می‌افتد.

حال به آن سمت دیگر، به آدمی که حرکتی رو به جلو دارد، نظر می‌اندازیم. کسی که معتقد است بیش از اینها می‌ارزد، سهم بیشتری می‌برد. او معتقد است که می‌تواند وظایف دشوار و سنگینی را بر عهده گیرد، و می‌تواند. آنچه انجام می‌دهد؛ رفتاری که اجازه می‌دهد مردم با او داشته باشند، شخصیت، افکار و نقطه نظرهایش همه و همه نمایانگر این حقیقتند که «آدم سنجیده‌ای است و برای خودش احترام قائل است».


هر انسانی محصول افکار خویش است. باید بزرگ اندیش بود و باورها و اندیشه‌ها را رو به رشد تنظیم کرد. با اعتقاد راسخ به موفقیت، موانع را به کناری زد، باید بزرگ اندیشید و بزرگ شد.

چند سال پیش در پایان یک جلسه سخنرانی که خطاب به گروهی از صاحبان صنایع و مدیران دیترویت ایراد کردم، مرد جوانی نزدم آمد، خودش را معرفی کرد و گفت: «از سخنان شما خیلی استفاده کردم. چند دقیقه‌ای فرصت دارید تا از یک تجربه شخصی با شما صحبت کنم؟» چند دقیقه بعد، ما در یک کافه قنادی کوچک در انتظار قهوه نشسته بودیم.

او این طور شروع کرد: «تجربه شخصی من شباهت زیادی به صحبتهای امروز شما دارد که فرمودید نگذارید فکرتان علیه شما به کار افتد، در عوض کوشش کنید که آن را به خدمت خود بگیرید. من هرگز به کسی نگفته ام که چطور خودم را از یک زندگی بخور نمیر بالا کشیده‌ام، اما اکنون دوست دارم درباره آن با شما صحبت کنم».

من در پاسخ گفتم: «از شنیدن آن خوشحال خواهم شد».

«تا همین پنج سال پیش یک تراشکار ساده بودم. سخت کار می‌کردم و خانواده‌ام را به دشواری اداره می‌کردم. زندگی ساده و شرافتمندانه‌ای داشتیم، ولی از یک زندگی ایده‌آل خیلی فاصله داشت. خانه‌مان خیلی محقر و کوچک بود و پولمان به هیچ جا نمی‌رسید. همسرم که زن فداکاری است، شکایتی نداشت، ولی می‌شد فهمید بیش از آنکه از سرنوشتش راضی باشد، در برابر آن تسلیم است. هر چه می‌گذشت قلبا احساس نارضایتی بیشتری می‌کردم و وقتی قصور خودم را در برابر همسرم و دو فرزندم می‌دیدم روحیه‌ام آشفته تر می‌شد».

مرد جوان ادامه داد: اما امروز وضعمان به کلی فرق کرده است. خانه نو و قشنگی در یک قطعه زمین هزار متری داریم و کلبه کوچکی در چند صد مایلی شمال همین منطقه. دیگر برای تامین آینده بچه‌ها درگیری فکری نداریم و همسرم از خرج کردن پول برای خودش احساس گناه نمی‌کند. تابستان آینده خیال داریم به اروپا سفر کنیم و خلاصه، به معنای واقعی کلمه داریم زندگی می‌کنیم.

پرسیدم: چطور به اینجا رسیده‌اید؟
او گفت: «به یاری همین جمله‌ای که شما امروز به زبان آورددید: «تحت اختیار در آوردن نیروی ایمان». پنج سال پیش در مورد کاری در یک کارگاه تراشکاری در اینجا، دیترویت، چیزهایی شنیدم. در آن موقع در کلیولند زندگی می‌کردیم. تصمیم گرفتم کار را بررسی کنم بلکه از بابت آن بتوانم پول بیشتری درآورم. بعد از ظهر یک روز یکشنبه به اینجا وارد شدم. مصاحبه روز دوشنبه بود. بعد از شام به اتاق خودم در هتل برگشتم. ناراحت بودم. از خودم بدم می‌آمد. از ذهنم گذشت که چرا باید یک آدم معمولی بیچاره باشم؟ چرا باید برای بدست آوردن کاری که فقط کمی بهتر است این قدر دست و پا بزنم؟

«تا امروز نمی‌دانم چه چیز مرا واداشت که یک برگ کاغذ سربرگدار هتل را بردارم و اسم پنج نفر از آشنایان قدیمی، که از نظر مادی و امکانات شغلی جلوتر از من بودند، روی آن بنویسم. دو نفر از آنها همسایگان قبلی ما بودند که به محله های بهتری رفته بودند. دو نفر دیگر، اشخاصی بودند که زمانی برایشان کار می‌کردم و نفر پنجم برادر زنم بود.»

«بعد، دوباره نمی‌دانم چه چیز مرا به این کار واداشت که از خودم بپرسم: این پنج نفر علاوه بر شغل بهتر _ که من ندارم _ چه امتیازات دیگری دارند. از نظر هوش خودم را با آنها سنجیدم؛ اما حقیقتا نتوانستم نخبگی یا نبوغ خاصی در آنها ببینم. انصافا هم از لحاظ تحصیلات یا درستی و امانت داری یا عادات شخصی بالاتر از من نبودند.»

«نهایتا به یک عامل موفقیت دیگر که خیلی هم ورد زبانهاست رسیدم: ابتکار و خلاقیت. اینجا بود که در کمال ناراحتی مجبور شدم بپذیرم که در رتبه‌بندی خود از این لحاظ خیلی پایین تر از آنها قرار گرفته‌ام. »

«ساعت ۳ بعد از نیمه شب بود، ولی جرقه ای ذهن مرا ناباورانه روشن کرده بود. برای اولین بار نقطه ضعف خودم را می‌دیدم. دریافتم که همیشه سد راه خود می‌شده‌ام. آنقدر درون خود را کاویدم تا آن‌که فهمیدم فقدان قوه ابتکار در من به دلیل آن است که هیچ‌وقت به ارزشهای وجودی خودم ایمان نداشته‌ام.»

«بقیه آن شب را فقط نشستم و فکر کردم که چگونه از وقتی یادم می‌آید اعتماد به‌نفس نداشته‌ام و همیشه از فکرم علیه خودم استفاده می‌کرده‌ام؛ در حالیکه می‌توانستم از آن به سود خود استفاه کنم. من خودم را دست‌کم گرفته بودم. متوجه شدم که در همه کارهایم جای پای خود کم‌بینی پیداست. بعد متوجه این نکته شدم که تا زمانی که به خودم ایمان نداشته باشم هیچ‌کس نمی‌تواند به من اعتقاد پیدا کند.

«همان وقت تصمیم گرفتم که دیگر خودم را دست کم نگیرم.»

«صبح روز بعد با اعتمادی عمیق، در جلسه مصاحبه حاضر شدم و آن را برای اولین بار امتحان کردم. پیش از آن واقعه، آرزو می‌کردم که بتوانم همه جرات خودم را جمع کرده و ۷۵۰ یا حتی ۱۰۰۰ دلار بیشتر از حقوق فعلی‌ام را برای شروع پیشنهاد کنم. اما در آن لحظه پس از پی بردن به ارزشهای خودم، پیشنهادم را به ۳۵۰۰ دلار رساندم و موفق شدم. علت موفقیت من شاید آن بود که پس از آن شب طولانی که به درونکاوی گذراندم، چیزهایی در خودم یافتم که اعتماد به نفس مرا صد چندان کرده بود.»

«دو سال پس از گرفتن آن کار، دیگر مرا به عنوان آدمی می‌شناختند که می‌تواند براحتی معامله جور کند. در مدتی هم که شرکت سیاستش را محدود کرده بود، کار من بهتر شد، زیرا یکی از بهترین واسطه‌های معامله در آن زمینه بودم. کمی بعد از آن که مدیریت شرکت تغییر کرد، حقوق من افزایش یافت و قرار شد بخشی از جنسها را به‌عنوان پاداش در کار معاملات، برای خودم بردارم.»

به خود ایمان بیاورید تا اتفاقات خوب رخ دهد.

ذهن شما یک «کارگاه فکر» است. کارگاهی فعال که هر روز افکار فراوانی تولید می‌کند.

تولید در این کارگاه ذهنی، تحت نظر دو نفر سرکارگر صورت می‌گیرد که یکی از آنها را آقای کامیاب و دیگری را آقای ناکام می‌نامیم. آقای کامیاب. در کار تولید ذهنیات مثبت است. تخصص او تولید دلایلی بر واجد صلاحیت بودن، موفقیت و توانایی شماست.

سرکارگر دیگر، آقای ناکام، افکار منفی و تحقیرآمیز می‌سازد. او در توجیه ناتوانیها و نارساییهای شما خبره است. شعار تخصصی او «شکست می‌خورید» است.

هر دو این حضرات: آقای کامیاب و آقای ناکام بسیار فرمانبردارند. فورا سر پست خود حاضر می‌شوند و به کوچکترین اشاره‌ای به جنبش و فعالیت درمی‌آیند. هرگاه اشاره مثبت باشد، آقای کامیاب قدم پیش می‌گذارد و مشغول کار می‌شود و هرگاه اشاره منفی باشد، سر و کله آقای ناکام پیدا می‌شود.

برای آینکه ببینید هر یک از این دو چگونه برایتان کار می کند، این تمرین را انجام دهید: به خود بگویید: «امروز روز کسل کننده‌ای» است. همین یک اشاره، آقای ناکام را وا می دارد که با مشتی شواهد و مدارک برای تایید حرف شما وارد صحنه شود.به شما می گوید که هوا خیلی گرم است یا سوز بدی می آید، امروز کار و بار کساد است، فروش افت خواهد کرد، مردم همه عصبی و دیوانه شده اند، ممکن است ناخوش شوید، زنتان چشم غره‌‌های بدی می رود. آقای ناکام می تواند در کمتر از چند ثانیه، زیر پایتان را خالی کند، «امروز روز بدی است»

پیش از آنکه به خود بیاید، تبدیل می‌شود به «عجب روز گندی است».

اما حالا به خودتان بگویید: «امروز چه روز خوبی است». آقای کامیاب فورا اشاره را در می یابد و مشغول می شود. به شما می گوید: «امروز معرکه است! هوا فرح بخش است زنده بودن هم نعمتی است. امروز می توانید چند کار عقب مانده را جلو بیندازی». با حرف هایش تمام آن روز را پر انرژی و سر خوش باشید.

به همان طریقی که آقای ناکام می تواند به شما نشان دهد چرا نشد به فلانی جنس بفروشید، آقای کامیاب نشان می دهد که چگونه می توانستید آن را بفروشید آقای ناکام متقاعدتان می‌کند که شکست می خورید؛ در حالی که آقای کامیاب نشان می‌دهد چرا و چگونه پیروز خواهید شد. آقای ناکام در یک چشم به هم زدن، پاپوشی برای فلان شخص درست می کند. در حالی که آقای کامیاب دلایل بیشتری می آورد مبنی بر اینکه چرا همان شخص، دوست داشتنی است.

چنانچه به یکی از این دو، کار بیشتری ارجاع کنید، او را قویتر خواهد کرد. آقای ناکام مسئول انجام کار بیشتری شود، تعدادی پرسنل هم اضافه می کند و جای بیشتری را در ذهن شما به خود اختصاص می دهد؛ در نهایت، تمام بخش تولید فکر را تحت نظارت خود می گیرد به مجموعه افکار شما ماهیتی منفی می دهد.

کار عاقلانه آن است که آقای ناکام را اخراج کنید ، زیرا نیازی به او ندارید. چرا باید کسی دائما در گوشتان بخواند: نمیتوانید، عرضه‌اش را ندارید، شکست می خورید و از این جور چیزها. آقای ناکام شما را در رفتن به جایی که می خواهید بروید، یاری نمی کند پس عذرش را بخواهید.

آقای کامیاب را تمام وقت به کار بگیرید. هر زمان فکری وارد ذهنتان می شود، از آقای کامیاب بخواهید به آن مشغول شود. او نشان می دهد که چگونه موفق خواهید شد.

همه شواهد حاکی از آن است که در همه زمینه‌ها نیاز روز افزون به افراد نخبه احساس می شود، افرادی که از هر نظر دارای توانایی های عالی هستند. آری، کسانی که بزرگان آینده خواهند بود، اکنون به مرحله نبوغ رسیده اند، یا به زودی خواهند رسید و یکی از آنها شما هستید.

اگر ضمانت شود که در آینده ای نزدیک، دوران بازسازی و رشد همه جانبه ای در یک مملکت آغاز می شود، شرایط جدید الزاما موفقیت های شخصی افراد را تضمین نخواهد کرد. اما تنها یک نظر اجمالی نشان می دهد که از بین میلیون ها نفر از افرادی که برای بهبود زندگی خود تلاش می کنند، گروه کوچکی به موفقیت می رسند. علیرغم موفقیت‌های روزافزونی که در دو دهه اخیر به وجود آمده است، هنوز اکثریت مردم در همان حد متعارف دست و پا می زنند و در دوره بازسازی آتی نیز بیشتر افراد همچنان گرفتار ترس، نگرانی، عدم کفایت، ناتوانی در تحقق بخشیدن به خواسته هایشان احساس عدم اعتماد به نفس خواهند بود. نتیجه آن است که تلاش آنها نتایج محدودی به بار خواهد آورد و نتایج محدود، شادمانی محدود به همراه خواهد داشت.

آنان که فرصت را تبدیل به ثروت می کنند (اجازه دهید که بگویم معتقدم شما نیز یکی از این دسته هستید، چه در غیر این صورت، اقبال خود چشمی دوختید و زحمت خواندن این کتاب را به خود نمی دادید) افراد فهیمی هستند که یاد می گیرند چگونه به خود قوت قلب دهند و برای نیل به پیروزی تلاش کنند.

قدم به درون بگذارید. دروازه های پیروزی گشاد تر از هر زمان دیگر است. از هم اکنون خود را در شمار افراد منتخبی قرار دهید که می‌خواهند از روزگار کام بستانند.

اینجا نخستین ایستگاه موفقیت است، ولی ایستگاه مهمی است. ایستگاه اول: ایمان داشتن به توانایی‌های خویش است. به موفقیت خود ایمان داشته باشید.


چگونه بر نیروی ایمان خود بیفزاییم

در اینجا سه روش برای تقویت نیروی ایمان آورده شده است:

الف. به پیروزی بیندیشید و هرگز به شکست فکر نکنید. در همه جا، سرکار و حتی منزل، افکار نویدبخش را جایگزین افکار یأس آور کنید. وقتی با وضعیت دشواری روبرو می شوید، به خود بگویید «موفق خواهم شد» و نه «احتمالاً شکست می خورم». وقتی با کسی رقابت می کنید، فکر کنید «من در ردیف بهترین ها هستم» و نه «قابل آن نیستم که …». وقتی فرصتی به شما رو می آورد، فکر کنید: «می توانم انجامش دهم» و نه «نمی‌توانم». اجازه دهید روند افکارتان تحت نفوذ شعار «پیروز خواهم شد» باشد. تفکری که حول موفقیت چرخ زند باعث می شود که ذهن نقشه‌های موفقیت آمیزی طرح کند. شکست مدارانه بودن اندیشه ها، ذهن را به سوی شکست رهنمون می کند.

ب. دائما به خود گوشزد کنید که از آنچه تصور می کنید بهتر هستید. مردم موفق به هیچ وجه خارق‌العاده نیستند. موفقیت مستلزم هوش برتر نیست، هیچ رمز و رازی ندارد و به بخت و اقبال هم متکی نیست. افراد موفق، آدم های معمولی هستند که از اعتماد به نفس و ایمان بیشتری برخوردارند. هرگز خود را دست کم نگیرید.

پ. بزرگ اندیش باشید. میزان موفقیت شما را میزان بینش شما تعیین می کند. اگر اهداف کوچک را مد نظر قرار دهید، باید در انتظار نتایج کوچک هم باشید. اهداف بلند را در نظر آورید تا به موفقیت های بزرگ دست یابید. این نکته را هم فراموش نکنید: بیشتر ایده ها و نقشه های بزرگ اگر آسان تر از ایده ها و نقشه های کوچک نباشند، دشوارتر از آنها نخواهند بود.
آقای رالف. جی. کوردینر، رئیس هیئت مدیره شرکت جنرال الکتریک، در یک کنفرانس مربوط به مدیریت اعلام کرد: ما از همه کسانی که می خواهند به مقام مدیریت برسند تعهدی می خواهیم که بر مبنای آن، یک برنامه شخصی را در جهت خود سازی دنبال کنند. هیچ‌کس به افراد دستور خودسازی نمی دهد.

افراد، چه در امور مربوط به خود در جا بزنند و چه پیشرفت کنند، طبق تمایل و انتخاب خویش عمل کرده‌اند. این مسأله‌ای است که زمان، کار و ایثار می طلبد و هیچ کس نمی تواند آن را برای شما انجام دهد.
توصیه های آقای کوردینر روشن و عملی است. بر اساس آن زندگی کنید. شخصی که به مدارج عالی در مدیریت بازرگانی، تجارت، مهندسی، امور مذهبی، نویسندگی، هنرپیشگی و یا هر رشته دیگر دست می یابد، به طور جدی و دائمی از یک برنامه خودسازی و رشد پیروی کرده است. یک برنامه آموزشی که دقیقا محتوای این کتاب را تشکیل میدهد باید سه هدف را دنبال کند.
اول، هدف را تعیین کنید: چه _ باید _ کرد؟ دوم، روشی را پیشنهاد کند: چگونه_ باید_ آن_ را_ انجام_ داد؟ و سوم، در عمل مفید افتد؛ یعنی نتیجه دهد.

چه_ باید_ کرد؟ در برنامه های خودسازی شما بر اساس نگرش ها و تکنیک های افراد موفق تنظیم می‌شود. اینکه آنان چگونه امور خود را پیش می‌برند؟ چگونه موانع را پشت سر می‌گذارند؟ چگونه احترام کسب می کنند؟ امتیاز آنان بر دیگران در چیست؟ چگونه فکر می‌کنند؟

چگونگی عمل در برنامه رشد و بهسازی فردی شما، از یک سلسله دستورالعمل های صریح و قابل اجرا تشکیل شده است. آنها را در همه فصل های این کتاب می یابید. این دستورات کارساز است. آن‌ها را به کار ببندید و نتیجه اش را در خودتان ملاحظه کنید.

درباره مهمترین بخش خودسازی یعنی نتایج، باید چکیده وار گفت: اگر برنامه ارائه شده در این کتاب را به جد به کار ببندید، موفقیت شما تضمین می شود، حتی در مقیاسی که ممکن است در حال حاضر باور نکردنی به نظر رسد. با تجزیه و تحلیل برنامه بهسازی فردی می توان دریافت که این برنامه، یک سلسله نتایج درخشان به دنبال دارد: کسب احترام عمیق تر از جانب خانواده، کسب لیاقت و شایستگی در نظر دوستان و همکاران، احساس مفید بودن، اعتبار داشتن، برای خود کسی بودن، درآمد بیشتر و سطح زندگی بالاتر.

خودسازی شما فرایندی خودجوش است. کسی بالای سر شما نمی ایستد تا بگوید چه باید بکنید و یا چگونه آن را انجام دهید. این کتاب راهنمای شماست. با وجود این، فقط خود شما قادر به درک خویش هستید. فقط شما می توانید به خودتان دستور انجام این راهنمایی‌ها را بدهید. فقط شما می توانید پیشرفت خود را ارزیابی کنید. خلاصه آنکه تصمیم گیرنده نهایی برای کسب موفقیت های بیشتر خود شما هستید.

همیشه آزمایشگاه مجهزی برای کار و مطالعه در اختیار شما بوده است. این آزمایشگاه محیط پیرامون شما است که از انسان های بیشمار تشکیل یافته است. در این آزمایشگاه، انواع مختلف رفتارهای انسان یافت می شود. هنگامی که در آزمایشگاه شخصی خود به صورت پژوهشگری مشغول کار می شوید، هیچ محدودیتی در یادگیری نداشته و نخواهید داشت. افزون بر آن، هزینه هم بر عهده شما نیست، همینطور اجاره بها یا هر گونه قبض یا بیلانی. می توانید هر چقدر که دوست دارید به طور مجانی از این آزمایشگاه استفاده کنید. به عنوان محققی در آزمایشگاه خود، شما نیز کاری را انجام می دهید که هر دانشمندی می کند: مشاهده و آزمایش.

برایتان عجیب نیست که چرا بیشتر مردم در حالی که تمام عمر در حلقه معاشرت دیگر افراد هستند، از علت واکنش های آنها تا به این حد بی‌اطلاعند؟ بیشتر مردم تماشاگران خوبی نیستند. یکی از مهمترین اهداف این کتاب آن است که به شما کمک کند تا در مشاهده رفتار انسانی و تقویت بینش خود به مهارت تمام دست یابید. از خود بپرسید که برای نمونه، «چرا فلان شخص آن قدر موفق است، در حالی که دیگری فقط وقت تلف می کند؟»

«چرا یک نفر دوستان و آشنایان بسیاری دارد، در حالیکه دیگری دوستان کمی دارد؟» «چرا مردم با خوش رویی حرف های یک نفر را قبول می‌کنند، در حالی که اگر همان حرف ها را از زبان شخص دیگری بشنوند کوچکترین اهمیتی به آن نمیدهند؟»

هنگامی که آزموده شدید،  از ساده ترین کار که مشاهده کردن است، درسهای ارزشمندی خواهید آموخت.

در اینجا دو پیشنهاد ارائه شده است که به شما کمک می کند بینش دقیق و موشکافانه ای پیدا کنید. از میان آشنایان و نزدیکان خود دو الگوی بسیار موفق و دو الگوی بسیار ناموفق را برای بررسی برگزینید. سپس، در حین خواندن کتاب، توجه کنید که تا چه حد این دو الگوی موفق پیروی از اصول ارائه شده هستند. همینطور ملاحظه کنید که چگونه این ارزیابی دو جانبه باعث می شود که به حکمت پیروی از این حقایق پی ببرید.

هر نوع ارتباط با دیگران به شما امکان می‌دهد که اصول موفقیت را در عمل ببینید. در آن باشید که رعایت این اصول را به صورت عادت در آورید. هرچه بیشتر آنها را تمرین کنید، عمل مطلوب، زودتر به صورت یک عادت ثانویه در می آید.

بیشتر ما دوستانی داریم که به پرورش گل و گیاه علاقه مند هستند و بارها از زبان آنان می‌شنویم: «تماشای این گیاهان در حال رشد چه لذتی دارد! ببینید چطور به آب و خاک واکنش نشان می دهند، ببینید چقدر از هفته پیش بزرگتر شده اند!»
بی‌تردید تماشای نتایج همیاری انسان و طبیعت شگفت آور است، اما حتی یک دهم لذت و افزونی را که به انسان از مشاهده رشد خود در یک برنامه منظم و خود روش پرورش فکر دست میدهد، ندارد. چقدر جالب است که انسان شکوفایی اعتماد به نفس، نفوذ و موفقیت خویش را از امروز تا فردا از این ماه تا ماه بعد نظاره کند. در این دنیا هیچ چیز به راستی رضایت بخش تر از آن نیست که بدانی در مسیر موفقیت و سعادت گام برمی دارید و فتح هیچ قله ای لذت بخش تر از دستیابی به جواهر وجود انسانی نیست.


بخش دوم

با عذر تراشی یا بیماری شکست پذیری مقابله کنید

اگر می خواهید خود را برای کسب پیروزی آماده کنید، باید موضوع مورد مطالعه خود را مردم قرار دهید. برای این کار مردم را به دقت تمام زیر نظر بگیرید تا اصول و قوانین کسب موفقیت را کشف کنید و سپس، در زندگی خود به کار بگیرید. حال بهتر است هر چه زودتر دست به کار شوید.

در مردم شناسی خود تعمق کنید! در می یابید که افراد ناموفق از یک بیماری فکری که اندیشه های آنان را سرکوب می‌کند، رنج می‌برند. ما نام «عذر تراشی» را بر این بیماری می گذاریم. همه افراد ناموفق نوع پیشرفته این بیماری و بیشتر افراد «متوسط» دست‌کم نوع خفیف آن را دارند.

در ضمن متوجه خواهید شد که عذر تراشی توجیه کننده تفاوت بین افراد فعال و آن دسته افراد دیگری است که به شکل رقت انگیز به کار کنونی خود چسبیده و دائم در اضطراب از دست دادن آن هستند. همچنین در خواهید یافت که هرچه فرد موفق تر باشد کمتر به عذر و بهانه متوسل می شود.

آنهایی که در زندگی به جایی نرسیده اند و برنامه‌‌ای هم برای رسیدن به جایی ندارند، همیشه برای تبرئه خود یک کتاب توجیهات آماده دارند. افرادی که کارهایشان چنگی به دل نمی زند، در توضیح «چرا نداریم، چرا نمی‌توانیم، چرا نیستیم و چرا فلان کار را انجام نمی دهیم» حاضر جوابند.

افراد موفق را مورد بررسی قرار دهید تا پی ببرید که تمام بهانه هایی را که یک آدم معمولی می آورد، آدم موفق می تواند بیاورد، اما نمی آورد.

من هرگز نشنیده یا ندیده ام که فرد موفقی اعم از یک مدیر عامل، افسر ارتش، فروشنده، نویسنده، یا رهبر، یکی دو بهانه موجه را برای اختفا در پشت آن نداشته باشند. روزولت می توانست خود را پشت پاهای فلج پنهان کند؛ ترومن می‌توانست از بهانه «نداشتن تحصیلات دانشگاهی» استفاده کند. کندی می توانست بگوید که برای رئیس جمهور شدن هنوز جوان و بی تجربه است و جانسون و آیزن‌هاور هم می توانستند پشت حملات قلبی خود موضع بگیرند.

دلیل تراشی نیز، مانند همه بیماری های دیگر، اگر به درستی درمان نشود، وخیمتر می شود. قربانی این بیماری، چنین روند ذهنی‌ای را طی می کند: «آنقدر که باید کارم را خوب انجام نمیدهم از چه بهانه ای استفاده کنم که به من کمک کند حفظ ظاهر کنم؟ بگذار ببینم: ضعف بنیه؟ نداشتن تحصیلات؟ پیری؟ جوانی؟ بداقبالی؟ همسر؟ بدبیاریهای شخصی؟ یا تربیت خانوادگی؟»

هنگامی که قربانی شکست پذیری بهانه «مناسبی» یافت، به‌آن متوسل می شود. سپس با تکیه به آن، عدم موفقیتش را برای دیگران و خودش توجیه می کند.

هر زمان که قربانی به بهانه‌ای متوسل می شود، آن بهانه در ضمیر ناخودآگاه او نقش عمیق‌تری می بندد. اندیشه های ما، چه مثبت و چه منفی، با مداومت در تکرار، تغذیه و تقویت می شوند. قربانی بیماری عذرتراشی در آغاز می داند که بهانه او کمابیش یک دروغ است، اما هر چه بیشتر آن را تکرار می کند، امر بر خود او نیز مشتبه می گردد و بهانه حکم دلیل محکمی را می یابد که به موجب آن نتوانسته است آن طور که باید موفق باشد.

بنابراین، مرحله نخست در برنامه ای که به سوی موفقیت دارید، آن است که خود را در برابر عضو تراشی یا بیماری شکست پذیری واکسینه کنید.

بیماری شکست پذیری به صورت های گوناگون پدیدار می شود، اما مخرب ترین انواع آن بهانه های فقدان تندرستی، فقدان هوش، فقدان سن مناسب، و فقدان شانس و اقبال است. ببینیم چگونه میتوانیم خود را در برابر این چهار ناراحتی مزمن حفظ کنیم.


چهار نوع از رایج ترین شکل های عذر تراشی

الف. «ولی از سلامت کامل برخوردار نیستم.» بهانه فقدان تندرستی از حالت مزمن «حالم خوش نیست»، تا مورد خاص «چنین و چنان بیماری را دارم»، گستردگی دارد.

«ناخوشی»، به هزار شکل مختلف به عنوان بهانه در توجیه ناتوانی در انجام خواسته ها، ناتوانی در پذیرش مسئولیت های سنگین، ناتوانی در کسب درآمد بیشتر و ناتوانی در موفقیت، مورد استفاده قرار می گیرد. میلیون ها میلیون انسان، گرفتار بیماری عذر تراشی هستند. ولی آیا معذورات آنها در بیشتر موارد موجه است؟ برای لحظه ای ، تمام دوستان موفق خود را در نظر آورید که می توانستند از بیماری به عنوان بهانه‌ی استفاده کنند اما این کار را نکرده اند.
دوستان پزشک و جراح من معتقدند که نمونه کامل از یک فرد سالم به هیچ وجه وجود ندارد. همه افراد از لحاظ تندرستی دچار مشکلی هستند. بسیاری از آنها به طور کلی یا تا حدودی خود را تسلیم بهانه فقدان تندرستی می کنند، انسان های کمال گرا هرگز چنین کاری نمی کنند.
دو تجربه متفاوت در یک بعد از ظهر به من نشان داد که برخوردی نسبت به تندرستی درست و چه برخوردی نادرست است.
در پایان یک سخنرانی در کلیولند، جوانی حدودا سی ساله نزد من آمد و خواهش کرد که چند دقیقه به طور خصوصی با من صحبت کند. او از سخنرانی‌ام تعریف کرد ولی افزود: «متاسفانه نظریات شما چندان به درد من نمی خورد.»
او در ادامه گفت: «باید بگویم که قلب چندان سالمی ندارند و باید دائم مراقب سلامتی‌ام باشم.» بعد توضیح داد که تابحال چهار پزشک او را دیده اند ولی نتوانسته اند ناراحتی او را تشخیص بدهند و از من پرسید که چه توصیه ای برای او دارم.
من گفتم، «خوب، من چیزی درباره کار قلب نمیدانم، اما در صورت بروز چنین مشکلی تنها سه کار از دستم بر می آید، اول اینکه مشکلم را با بهترین متخصص قلبی که می توانم پیدا کنم، در میان بگذارم و تشخیص او را به عنوان نظر نهایی بپذیرم. تا به حال چهار پزشک شما را دیده اند ولی می گویید که هیچ یک از آنها مشکل خاصی در ارتباط با قلب شما پیدا نکرده است. بهتر از تشخیص پنجمین دکتر را به عنوان نظر نهایی بپذیرید. به احتمال زیاد قلبتان هیچ عیبی ندارد. اما اگر مرتب نگران آن باشید، بعید نیست که گرفتار یک بیماری جدی قلبی و عروق بشوید. وسواس داشتن و در پی یک بیماری بودن، اغلب و در عمل بیماری زاست.

«پیشنهاد دوم من آن است که کتاب جالب دکتر شیندلر، با عنوان چگونه ۳۶۵ روز در سال زندگی کنیم، را حتماً بخوانید. شیندلر در این کتاب نشان داده است که سه تخت از چهار تخت بیمارستان ها را افرادی اشغال کرده اند که بیماری شان منشا عصبی دارد. تصور کنید که اگر سه چهارم بیماران، یاد گرفته بودند که چگونه تنش‌های عصبی خود را کنترل کنند، هرگز سر کارشان به بیمارستانها نمی افتاد. کتاب دکتر شیندلر را بخوانید و برنامه‌ای برای «کنترل هیجانات عصبی» خود ترتیب دهید.
«سوم، این که تصمیم می گیرم که تا لحظه مرگم زندگی کنم.» در ادامه صحبت با این بشر درمانده، نصیحت معقولی را که سالها پیش از یک دوست وکیل و مسلول خود شنیده بودم کردم. این دوست من می دانست که ناچار است زندگی با قاعده ای داشته باشد ولی در عین حال اجازه نداده بود که این مشکل او را از شغل وکالت، کانون گرم خانواده و لذت بردن از زندگی باز دارد. این شخص که اکنون هفتادو هشت سال دارد فلسفه ای به این شکل دارد: «می خواهم تا زمانی که من مرده‌ام زندگی کنم و خیال ندارم زندگی و مرگ را در هم بیامیزم. تا زمانی که روی خاک هستم، هم زندگی کنم. چرا باید خودم را نیمه مرده فرض کنم؟ هر دقیقه که انسان در اضطراب مردن می‌گذراند دقیقه ای است که می‌تواند در مردن سپری شده باشد.»
باید گفت و گو را با ذکر همین چند جمله به پایان می بردم، زیرا مجبور بودم خودم را به هواپیمایی که عازم دیترویت بود برسانم. در هواپیما تجربه دوم که خوشایند تر هم بود انتظارم را می کشید بعد از سر و صدای بلند شدن هواپیما، یک صدای تیک شنیدم. جا خوردم و به نفر پهلو دستی ام نگاه کردم زیرا یک آن تصور کردم که صدای تیک از جانب اوست.

او خنده بلندی سر داد و گفت: آه! لابد فکر کردید بمب ساعتی است؟ نه، این صدای قلب من است!»
بسیار تعجب کردم و علت موضوع را از او پرسیدم. او توضیح داد: «درست ۲۱ روز پیش، عمل جراحی دشوار داشتن که در آن یک دریچه پلاستیکی داخل قلبم کار گذاشته شد. صدای تیک تیک تا چند ماه یعنی تا وقتی که بافت های جدید روی دریچه مصنوعی را بگیرند، ادامه خواهد داشت.» من پرسیدم که با این وضع چگونه کنار خواهد آمد؟
او گفت: «نقشه های بزرگی دارم، می‌خواهم در بازگشت به مینه‌سو تا حقوق بخوانم امیدوارم روزی وارد کار دولتی شوم. دکتر ها میگویند باید چند ماهی به خودم فشار نیاورم، اما پس از آن مثل روز اول خواهم بود.»
دو شیوه رویارویی با بیماری را ملاحظه می کنید. اول در حالی که اطمینان داشت از لحاظ تندرستی مشکل دارد با روحیه نگران و افسرده، در سرازیری شکست افتاده بود و در پی کسی بود که توجیهات او را درباره عدم پیشرفت بپذیرد، در حالی که نفر دوم پس از رفتن زیر تیغ یکی از دشوارترین عمل های جراحی، بار و علاقمند به کار بود. تفاوت آن دو در طرز فکری بود که هر یک نسبت به تندرستی داشت!
خودمان نیز یک تجربه شخصی با بهانه فقدان تندرستی داشته ام. من یک بیمار قندی هستم. بی درنگ، پس از آن که فهمیدم به این بیماری مبتلا شده ام، (قبل از پنج هزار تزریق زیر پوستی)، یک نفر به من هشدار داد، «بیماری قند یک ناراحتی جسمی است؛ ولی بزرگترین صدمه، از داشتن نگرش منفی نسبت به آن ناشی می شود. اگر دائم نگران آن باشی، ممکن است واقعاً توی دردسر بیفتی.»
طبیعت آن از زمان پی بردن به ناراحتی قند خود، با بیماران قندی بسیاری آشنا شده ام. بگذارید برایتان از دو مورد کاملا متضاد بگویم. نفر آدمی است که بیماری قند بسیار مختصری دارد، با وجود این به خیل مردگان متحرک پیوسته است. ترس از سرماخوردگی به قدری ذهن را مشغول کرده است همیشه خودش را به طرز مسخره می پوشاند و به خاطر وحشتی که از عفونت دارد، از هر کس که اندکی بینی خود را بالا بکشد، فرار می کند. زود بی طاقت میشود، به همین دلیل هیچ کاری انجام نمی دهد. بخش عمده قوای ذهنی او صرف نگرانی درباره «چه خواهد شد؟» می‌شود، دیگران را با گفتن اینکه مشکلش «جدا وحشتناک» است؛ کلافه می‌کند. بیماری و مرض قند نیست، بلکه مرض عذر تراشی است. او خودش را با تبدیل شدن به یک آدم علیل، از بین برده است.

نفر دوم، مدیر یک شرکت بزرگ انتشاراتی است. بیماری قندی او شدید است. سی برابر بیشتر از شخص یاد شده انسولین مصرف میکند. با وجود این برای «بیمار بودن» زندگی نمی‌کند، بلکه برای لذت بردن از کار و شاد بودن زنده است. یک روز به من گفت : «این مرض قند هم عجب دردسری است، ولی خوب ریش تراشیدن هم دردسر دارد. با وجود این، اصلا خیال ندارم به تخت بچسبم. فقط وقتی که آن آمپول ها را تزریق می کنم، با خودم می گویم دست آدم هایی که انسولین را کشف کرده‌اند درد نکند.»
یکی از دوستان صمیمی ام که مربی یک کالج معروف است، در سال ۱۹۴۵ با یک دست قطع شده از اروپا به وطن بازگشت. او به رغم معلولیتش همیشه لبخند بر لب دارد و به دیگران کمک می‌کند و تقریباً به اندازه دیگر افرادی که میشناسم به زندگی و آینده خوشبین است. یک روز که صحبت مفصلی درباره معلولیتش با یکدیگر داشتیم، گفت: «یک دست که چیز مهمی نیست! البته دوتا بهتر از یکی است، اما آنها فقط توانسته اند یک دستم را قطع کنند، روح من در عین سلامت است و من واقعاً به خاطر این مسئله خدا را شکر می کنم.»
دوست یک دسته دیگرم، گلف باز بی رقیبی است. یک روز از او پرسیدم که چطور توانسته است تنها با داشتن یک دست، چنین روش بی نقص و کاملی در بازی پیدا کند. درضمن گفتم، بسیاری از گلف باز ها با وجود دو دست نمی توانند این قدر خوب بازی کنند. پاسخ پر معنا بود، «خوب، تجربه به من ثابت کرده است که دیدگاه «درست و یک دست» همیشه بازی را از «دیدگاه غلط و دو دست» می‌برد». درباره این جمله لحظه‌ای بیندیشید. مصداق آن را نه فقط در بازی گلف، بلکه در تمام ظرایف زندگی خواهید یافت.

چهار پیشنهاد برای شما که می خواهید با بهانه فقدان تندرستی مقابله کنید

بهترین واکسن در برابر این ابتلاء، از چهار دارو تشکیل شده است:
۱. درباره بیماری های خود صحبتی نکنید. هرچه بیشتر درباره یک بیماری حرف بزنید، حتی اگر یک سرماخوردگی ساده باشد، حالتان بدتر می شود. صحبت کردن درباره ناخوشی ها مانند کود ریختن پای علف های هرز است. افزون بر آن، صحبت درباره احوال شخصی، یک عادت ناپسند است، حوصله مردم را سر می برد و شخص را خود مدار به حراف جلوه می دهد. طالبان موفقیت تمایل فطری خود را برای حرف زدن درباره «ناخوشیها» یشان سرکوب می‌کنند. با شکوه های مدام ممکن است (اجازه دهید روی کلمه ممکن تاکید کنم) بتوان مختصر دلسوزی را به سوی خود جلب نمود، اما هرگز نمی توان احترام و صمیمیت افراد را از این طریق به دست آورد.
۲. نگران سلامتی خود نباشید. دکتر والتر آلوارز، مشاور افتخاری در کلینیک معروف مایو، چندی پیش نوشت: «من همیشه به آدمهای مضطرب التماس می کنم که کمی به خودشان مسلط باشند. برای نمونه، هنگامی که مردی را دیدم که بعد از هشت بار عکس گرفتن از کیسه صفرای سالمش، هنوز معتقد بود که کیسه صفرایش ناراحتی دارد، از او خواهش کردم آنقدر از کیسه صفرا اش عکس نگیرد. به صدها نفر از افرادی که مدام به ضربان قلب خود گوش می دادند، التماس میکردم که از گرفتن نوار قلبی دست بردارند.»
۳. خوشحال باشید که تا همین اندازه سالم و تندرست هستید. در یک ضرب المثل قدیمی که بد نیست گاهی تکرار شود آمده است: «ناراحت بودم چرا کفش هایم کهنه است تا هنگامی که چشمم به آدم بدون پای افتاد.» به جای شکایت کردن از «ناخوشیها» بهتر است به خاطر تندرستی خود شادمان باشید. اگر فقط به خاطر همین سلامت نسبی که دارید عمیقا خوشحال باشید، یک واکسن قوی در برابر درد های تازه و امراض جدی به خود تزریق کرده اید.
۴. به خود بگویید: «فرسودگی بهتر از شکستگی است.» زندگی ارزانی شماست تا از آن لذت ببرید. آن را هدر ندهید. برادر واهم های خوابیدن در بستر بیماری نگذرانید.

ب. «ولی برای موفق شدن باید باهوش بود.» خانه فقدان هوش یا تلقینات «استعداد این کار را ندارم.» چیز متداولی است. چنان همه گیر از که شاید نو و پنج درصد از افراد دور و بر ما به درجات مختلف گرفتار آن باشند.
برخلاف دیگر انواع بهانه، اشخاصی که گرفتار این مشکل خاص هستند، دم بر نمی آورند. در کسانی صراحتاً قبول میکنند که بهره هوشی کافی ندارند. آن‌ها در اعماق وجود خود با این احساس کلنجار می‌روند.
بیشتر ما آدم ها در ارتباط با مسئله هوش و استعداد دو اشتباه اساسی مرتکب می شویم:

۱_ هوش و استعداد خود را دست کم میگیریم.
۲_ هوش و استعداد دیگران اغراق می کنیم.

به دلیل این دو اشتباه، مردم توانایی های خود را چندان جدی نمی گیرند. آنها توان رقابت بر سر فرصت های شغلی را از دست میدهند؛ زیرا معتقدند آن کار «کله» می‌خواهد. غافل از آنکه غریبه از راه می‌رسد که پروای هوش ندارد و کار را می رباید.
مسأله تعیین کننده، میزان هوش نیست بلکه نحوه استفاده ای است که از هوش خود، هر اندازه که باشد، می‌کنید. نگرشی که نسبت به هوش خود دارید، بسیار مهمتر از میزان هوش شماست. اجازه دهید این جمله را به دلیل اهمیت آن تکرار کنم: نگرشی که نسبت به هوش خود دارید، بسیار مهمتر از میزان هوش شماست.
در پاسخ به این پرسش که، «آیا کودک شما می تواند دانشمند شود؟» دکتر ادوارد تلر از فیزیکدانان برجسته کشور می گوید: «کودک برای دانشمند شدن نیاز به ذهن باز و سریع الانتقالی ندارد، نیاز به حافظه خارق‌العاده‌ای هم ندارد. لازم هم نیست در مدرسه، نمره های بسیار بالایی داشته باشد. عامل تعیین کننده در این میان آن است که کودک علاقه بسیار زیادی به مسائل علمی داشته باشد.»

علاقه و اشتیاق تا در حیطه علم نیز یک عامل تعیین کننده است!
شخصی که ضریب هوشی او صد باشد، به یاری دیدگاهی مثبت، خوش بینانه و مساعد، می‌تواند پول، احترام و موفقیت بیشتری کسب کنند تا شخصی که با ضریب هوش صدوبیست، منفی باف، بدین و تک رو باشد.
اندکی فهم برای چسبیدن به یک کار (نظیر امور عادی یا وظایف با یک طرح) تا به اتمام رساندن آن، مفید تر از هوشی از که بلا استفاده گذارده شود، گرچه هوشی در حد نو بوق باشد.
زیرا پایداری، نودو پنج درصد از توانایی را تشکیل می دهد.
سال پیش در یک میهمانی، یکی از همدوره های دانشکده ام را پس از ده سال دیدم، او دانشجوی بسیار باهوشی بود و با معدلی بالا فارغ التحصیل شده بود. آخرین باری که او را دیده بودم و قصد داشت در نبراسکای غربی با سرمایه خودش وارد کار آزاد شود.
از او پرسیدم که سرانجام وارد چه کاری شده است.
او گفت: «خوب، توانستن روی پای خودم بایستم. غیرممکن بود پنج سال پیش یا همین پارسال به این حقیقت اعتراف کنم، ولی الان آمادگی دارم که درباره آن حرف بزنم.»
«وقتی به تحصیلات دانشگاهی خودم نظر می‌اندازم میبینم با این توان ذهنی سرشار، تنها متخصص در دیدن نقاط ضعف و علل شکست انواع ایده های تجاری شده بودم. ذهن خودم را درگیر تمام دست انداز و پیچ و خم هایی که در کارها وجود دارد کرده بودم. همینطور درگیر کلیه عواملی که می توانند موجب شکست کارهای کوچک شوند، از جمله: «داشتن سرمایه کافی»؛
«حصول اطمینان از اینکه مراحل کار به طرز صحیح طی شود»؛ کافی بودن نسبت تقاضا به تولید»؛ «حمایت دولت از صنایع داخلی» و خلاصه هزار و یک مسئله دیگر که همه می بایست کنترل شوند.»
«از همه ناراحت کننده تر آن است که چند نفر از دوستان قدیمی دوران دبیرستانم که هیچ وقت به نظر نمی رسید چیزی در چنته داشته باشند و حتی نتوانسته بودند به کالج هم راه پیدا کنند، در حال حاضر در کار خودشان کاملا جا افتاده اند و موفق هستند. در حالی که من، فقط جان می کنم و کارم کنترل ارسال محموله های دریایی است. اگر کمی بیشتر فکر ما روی بررسی علل موفقیت امور متمرکز کرده بودم، امروز از هر نظر وضع بهتری داشتم.»

تیکه به هوش سخت می داد به مراتب مهم‌تر از میزان هوش او بود.
چرا بعضی از نوابغ ناموفق اند، سالها با یکی از افرادی که قابلیت هایی در حد نبوغ دارد مشکلات نزدیک داشته ام. او کسی است که هوش انتزاعی فوق العاده ای دارد و عضو انجمن دانشجویان تیزهوش آمریکاست. در قم چنین هوش فطری سرشاری، یکی از ناموفق ترین افرادی است که میشناسم. شغل و بسیار معمولی است (از پذیرش مسئولیت وحشت دارد). از ازدواج گریزان است (به نظر او بیشتر ازدواج‌ها به طلاق می‌انجامد). دوستان کمی دارد (مردم حوصله اش را سر می برند). هرگز در هیچ کاری سرمایه گذاری نمی کند (ممکن است پولش را از دست بدهد). این آدم عوض آنکه توان ذهنی فوق العاده اش را به سمت جستجوی راه های موفقیت آمیز هدایت کند، از آن برای یافتن دلایل شکست ایده ها و کار ها استفاده میکند.
این بشر به دلیل تفکر منفی که بر منبع وسیع هوشو سایه انداخته است، در کمتر کاری شرکت می کند و کل آدم بی خیر و برکتی است. او می تواند با تغییر دادن نگرش خود، کارهای بسیار بزرگی انجام دهد. مغز و توان این را دارد که یک موفقیت استثنایی به بار آورد. ولی بدبختی اینجاست که از قدرت تفکر بهره ای ندارد.
یکی از آشنایان به فاصله کمی پس از گرفتن مدرک دکترایش از یک دانشگاه معتبر در نیویورک، جذب ارتش شد. شاید بپرسید که سه سال در ارتش چه کار می‌کرد؟ او در آنجا توانست با سمت افسر یا حتی کارمند ستاد، کاری برای خودش دست و پا کند. در تمام آن سه سال اول راننده کامیون بود.چرا؟ زیرا نسبت به سربازان هم ردیف نگرشی بسیار منفی داشت («این ها که آدم نیستند») همین طور نسبت به شیوه ها و روش های ارتش («احمقانه است»)، نسبت به مقررات («برای بقیه است، نه برای من») و نسبت به همه چیز از جمله خودش («عجب احمقی هستم که هنوز راهی برای فرار از این مخمصه پیدا نکرده‌ام»).

این بشر نتوانست در نظر هیچکس احترامی کسب کند. تمام آن گنجینه وسیله دانش در ذهنش مدفون ماند. نگرش منفی اش او را به یک پادو مبدل کرد.
به خاطر داشته باشید، طرز تفکری که هوش شما را هدایت می‌کند بسیار مهمتر از میزان هوش شما است. حتی دارندگان عالی ترین مدرک دانشگاهی نیز نمی توانند خود را از رعایت این اصل اساسی در موفقیت مستثنی کنند.
سالها پیش با جیم ف. یکی از کارمندان عالی رتبه در یک آژانس بزرگ تبلیغاتی،آشنا شدم. شغل جیم در آن آژانس، مدیریت تحقیقات فروش در بازار بود و باید بگویند که کارآیی فوق العاده ای داشت.
آیا جیم یک «مغز متفکر» بود؟ خیر، به هیچ وجه. جیم تقریباً هیچ چیز درباره شیوه های تحقیق نمی دانست، چیزی از آمار نمی فهمید، تحصیلات دانشگاهی نداشت، اگرچه همه افرادی که زیر دستش کار می کردند فارغ‌التحصیل دانشگاه بودند، و جالب آن که جیم تظاهر به فهمیدن جنبه‌های فنی تحقیق نیز نمی کرد.
از ظاهر عامل دیگری باعث شده بود که در سال، سی هزار دلار درآمد داشته، در حالی که حتی یک نفر از زیر دستانش ۱۰ هزار دلار هم در سال نداشت.
روش و این چنین بود: جیم یک مهندس «انسانی» بود. صد در صد مثبت بود. هنگامی که افراد از لحاظ روحی کم می آوردند، جیم می توانست روی آنها را تقویت کند. انسانی بود بسیار مشتاق که می توانست آن شور و شوق را به دیگران نیز منتقل کند. مردم را درک می‌کرد و از آنجا که می توانستم برای ناراحتی ها و اندوه آنان را در یابد، مردم را عمیقا دوست داشت.
عاملی که جیم را در نظر شرکتش به مراتب ارزشمند تر از مردانی با ضریب هوشی بالاتر کرده بود، هوش او نبود، بلک شیوه استفاده او از هوش خود بود.
از هر صد نفری که در دانشگاه ها ثبت نام میکنند،کمتر از ۵۰ نفر فارغ التحصیل می شوند، با کنجکاوی، از مدیر پذیرش یک دانشگاه بزرگ خواستم علت را توضیح بدهد.
او گفت: «این مسئله کم هوشی افراد نیست، زیرا اگر تواناییهای لازم را نداشته باشند با آنها پذیرش نمی دهیم. بی پولی هم نیست امروز هر کس بخواهد خرج دانشگاه اش را خودش به عهده بگیرد، می‌تواند. علت واقعی نگرشهاست. تعجب می کنید اگر بدانید که چه تعداد از جوانان به دلیل آنکه به استاد هایشان، چه درس هایی که باید بخوانند و به هم شاگردی هایشان علاقه ندارند، درس را رها میکند.»

به همین صورت نیز، نگرش منفی باعث می شود که دروازه های مدارس عالی در مدیریت بر روی بسیاری از مدیران تازه کار و جوان بسته شود. نگرشهای تلخ، منفی، بدبینانه و دلسرد کننده، بیشتر از کم هوشی عامل عقب ماندگی مدیران تازه کار و جوان است چنانچه یکی از مدیران اجرایی به من گفت: «کمتر اتفاق می افتد جوانی را به دلیل کم هوشی رد کنیم. تقریباً همیشه نگرشها تعیین کننده هستند.»
یک بار شرکت بیمه از من دعوت کرد که برای آنها تحقیق کنم و بفهمم که چرا هفتادو پنج درصد از فروش آنها تنها به وسیله بیست و پنج درصد از فروشندگان شان انجام می شود در حالی که بیست و پنج درصد دیگر از فروشندگان تنها پنج درصد از کل بیمه نامه ها را به فروش می رسانند.
هزاران پرونده درباره مشخصات کارمندان را به دقت بررسی کردند. تحقیقات، بی هیچ شبهه ای ثابت میکرد که تفاوت فاحشی بین هوش افراد وجود ندارد. افزون بر آن، تفاوت در میزان تحصیلات، نمیتوانست توضیح کافی برای توجیه تفاوتی که در موفقیت های فروش وجود داشت ارائه دهد. تفاوتی که بین فروشندگان بسیار موفق و فروشندگان بسیار ناموفق وجود داشت، در پایان منحصر شد و تفاوت در نگرش های تفاوتی که بر شیوه تفکر آنان حاکم بود. گروه موفق کمتر دچار نگرانی می شدند و شور و شوق بیشتری داشتند. آنها محبت بیشتری نیز نسبت به مردم ابراز می کردند.
ما نمیتوانیم موفقیت چندانی در تغییر دادن میزان توانایی فطری خود به دست آوریم، اما بی تردید می توانیم شیوه استفاده از آنچه را که داریم، تغییر دهیم.
معلومات یک نیرو است _ البته، تا زمانی که از آن به طور سازنده استفاده شود. متاسفانه، نوع برداشت غلط از معلومات نیز مانند بهانه فقدان هوش رایج شده است. اغلب، می شنویم که معلومات یک نیرو است؛ جمله تنها به نیمی از حقیقت اشاره دارد. باید افزود، معلومات یک نیروی نهان است و فقط زمانی که به کار آید، تبدیل به نیرو می شود. به خصوص تنها زمانی که استفاده از آن سازنده باشد.

داستانی از دانشمند بزرگ، انیشتن نقل می کنند به این صورت که وقتی از او پرسیدند یک مایل چند فوت است؟ چنین پاسخ داد: «نمی دانم! چرا باید مغزم را از اطلاعاتی پر کنم که میتوان آنها را به دو دقیقه در هر کتابی مرجعی یافت؟»
انیشتن درس بزرگی به ما داده است. به اعتقاد او مهمتر آن است که ذهن را برای فکر کردن مورد استفاده قرار دهیم نه برای انبار کردن اطلاعات.

یک بار هنری فورد درگیر یک دعوای حقوقی با مجله شیکاگو تریبیون شد. ترببیون او را یک آدم بیسواد خواند. و فورد، شخصی با چنان اعتبار، جواب داد: «این موضوع را ثابت کنید»
تریبیون با طرح پرسش هایی مانند : «بندیکت آرنولد که بود؟» «جنگ انقلاب در چه زمانی رخ داد؟» و نظایر آن، او را به پاسخگویی دعوت کرد هنری فورد به دلیل تحصیلات رسمی محدودی که داشت نتوانست بیشتر آنها پاسخ صحیح بدهد.
انجام در حالی که به شدت کلافه شده بود، گفت: «من جواب این سوال ها را نمیدانم؛ توان در پنج دقیقه به آدمی دسترسی پیدا کنم که جواب همه آنها را می داند.»
هنری فورد هرگز علاقمند به اطلاعات متفرقه نبود. اون نکته ای را می دانست که هر مدیر عالی رتبه ای می داند: چگونگی دسترسی به اطلاعات مهم تر از آن است که با مشتی دانسته ها، ذهن خود را به صورت امار اطلاعات درآوریم.
افراد پر معلومات چقدر ارزش دارند؟ چندی پیش در منزل یکی از دوستانم که رئیس یک شرکت تولیدی تازه تاسیس و رو به رشد است مهمان بودم. برحسب اتفاق، تلویزیون یکی از پر بیننده ترین مسابقات سوال و جواب را پخش می کرد. شرکت کننده ها برای چندمین هفته متوالی روی صحنه ظاهر می‌شد. او می توانست به انواع پرسشها، که عموماً عجیب و دور از ذهن بودند، پاسخ صحیح بدهد.

پس از آن که به یک پرسش بسیار عجیب، درباره کوهی در آرژانتین، پاسخ داد، میزبانم رو به من کرد و گفت: «فکر می کنی چقدر به این آدم پول بدهم برایم کار کند؟»
پرسیدم: «چقدر پول می دهی؟»
او گفت: «یک سند بیشتر از سیصد دلار نخواهم داد. آن هم نه هفته ای، ماهانه هم نه، برکه مادام‌العمر. فهمیدم این آقا چه کاره است. این «متخصص» نمی تواند فکر کند. تنها بعد از مطالب از حفظ کند. ظاهراً فقط یک دایرة المعارف متحرک است اگر درست حساب کرده باشم با سیصد دلار یک دوره بسیار کامل دایرة المعارف می شود خرید. تازه شاید هم قیمتش اینقدر نباشد. نود درصد چیزهایی که این آدم می داند، در یک تقویم نجومی دو دلاری هم پیدا میشود.»
من به افرادی احتیاج دارم که بتوانند مسائل را حل کنند، کسانی که بتوانند ایده بدهند، خیال پردازی کنند و بعد به رویاهای خودشان صورت واقعیت بدهند؛ یک مرد پر از ایده می تواند با من کار کند و پول در بیاورد، ولی یک مرد پر از معلومات نه.»


سه راه برای از بین بردن بهانه های فقدان هوش

۱. هیچ وقت خودتان را کم هوش و دیگران را باهوش تصور نکنید. خودتان را دست کم نگیرید. روی امتیازهایتان حساب کنید. استعداد های خود را کشف کنید. به یاد داشته باشید که میزان هوش شما هیچ اهمیتی ندارد، بلکه نوع استفاده از آن هوش مطرح است. به جای نگرانی درباره ضریب هوش خود،فکرتان را به کار بیندازید.

۲. روزی چند بار به خود یادآوری کنید: «نگرش های من مهم تر از هوش من است». در منزل و محل کار، نگرشهای مثبت را به کار ببندید. در هر کاری دلایل پیروزی خود را برشمارید و دلایل شکست را. نگرش «دارم برنده میشوم» را به دست آورید. هوش خود را در جهت کارهای مثبت و خلاق به کار ببرید. از آن برای یافتن کلیدهای موفقیت استفاده کنید، نه برای متقاعد کردن خودتان به شکست.

۳. به یاد داشته باشید که توانایی فکر کردن با ارزش تر از توانایی حفظ کردن اطلاعات است. از ذهن خود برای آفرینش و عملی ساختن ایده ها استفاده کنید. راه های بهتر و تازه تری برای انجام دادن کارها بیابید. از خود بپرسید: «آیا دارم از توانایی ذهنی خود برای ساختن تاریخ استفاده می کنم یا تنها برای ثبت کردن تاریخی که دیگران می سازند؟»

پ.« بی فایده است،…. دیگر پیر شده ام (یا هنوز خیلی جوانم)» بهانه سن یا متقاعد شدن به شکست به دلیل نداشتن سن مناسب، به دو صورت مشخص از راه میرسد: «دیگر پیر شده ام» و «هنوز خیلی جوانم».
حتما از صدها نفر که در سنین مختلف هستند، شنیده اید که در توجیه کارآیی نه چندان خوب خود در زندگی، می‌گویند: «برای شروع کردن دیگر پیر شده ام (یا خیلی جوانم). نمی توانم به دلیل محدودیت‌های سن خود، کارهای مورد علاقه ام را شروع کنم.»

واقعاً عجیب و تاسف آور است که کمتر آدمی احساس می کند همگام با «سن واقعی» خود پیش می‌رود. این بهانه، هزاران انسان را از فرصت های حقیقی محروم کرده است. آنان تصور می کنند که سن شان مناسب نیست، از این رو به خود زحمت آزمودن نیز نمی دهند.

بهانه «دیگر پیر شده ام» رایج ترین نوع بهانه گیری های مربوط به سن است. این بیماری نفوذ ظریف و نا آگاهانه ای دارد. برای مثال، در یک نمایش تلویزیونی، زندگی مدیر کلی به تصویر کشیده می‌شود که ناگهان کارش را به دلیل ادغام چند شرکت با یکدیگر از دست می دهد، و سپس به دلیل آن که دیگر سنی از او گذشته است نمی تواند کار دیگری بیابد. آقای مدیر ماه ها بدون هیچ نتیجه ای در جستجوی شغل دیگر به هر دری می زند. تا در نهایت، پس از آن که مدتی را در اندیشه خودکشی سپری می کند، به این نتیجه می‌رسد که باید منطقی باشد و بپذیرد که بازنشستگی نیز عالمی دارد.

نمایشنامه ها و مقالات مجلات نیز با عنوان، «چرا چهل سالگی، پایان کار است؟» فراوان هستند. البته نه به دلیل آنکه به حقایق مسلمی اشاره می کنند، بلکه به خاطر جاذبه ای که برای بسیاری از ذهن های مشوش و بهانه جو، دارند.


چگونه با بهانه گیری های مربوط به سن برخورد کنیم

عذر تراشیهای مربوط به سن را می توان از میان برد. چند سال پیش که اداره یک برنامه آموزش فروش را به عهده داشتم، راه حل خوبی را پیدا کردم که هم سیستم فکری شخص را عوض می کند و هم مانند یک واکسن قوی در او، مصونیت ایجاد می نماید.
در آن برنامه آموزشی، شاگردی به نام سیسیل داشتم، سیسیل که چهل ساله بود، می خواست تغییر شغل بدهد و به عنوان نماینده یک شرکت تولیدی وارد کار بهتری شود، ولی تصور می کرد که برای این کار کمی پیر شده است. او می گفت: « آخر دوباره باید از صفر شروع کنم دیگر آن جوانی سابق را ندارم. الان دیگر چهل سالم است.»

من بارها با سیسیل درباره مشکل «سن زیادش» صحبت کردم. همان راه حل قدیمی را به کار می بردم. یعنی می‌گفتم «سن تو را احساس درونی تعیین می کند»، ولی متوجه می شدم که هیچ کاری از پیش نمی برم. زیرا تقریباً همیشه پاسخ مشابه می‌شنیدم : «احساس پیری می کنم»

سرانجام، راه یافتم که نتیجه داد. یک روز، در پایان یکی از جلسات آموزش، آن را روی سیسیل آزمودم. گفتم : «سیسیل، به نظر تو انسان از چه سنی وارد مرحله کار آیی می شود؟»

او چند ثانیه ای فکر کرد و پاسخ داد، «فکر می کنم از بیست سالگی».

گفتم: «خوب حالا بگو دوره سازندگی او کی تمام میشود؟» ، او پاسخ داد، «خوب، اگر خوب مانده باشد و به کارش هم علاقه‌مند باشد، باید بتواند تا حدود هفتاد سالگی کار کند».

گفتم: «بسیار خوب، بیشتر آدم ها بعد از آن که به هفتاد سالگی هم می رسند، هنوز کارایی دارند، ولی اجازه بده چیزی را که الان گفتی معیار قرار دهیم، یعنی سالهای کارایی یک انسان را از بیست تا هفتاد سالگی فرض کنیم که مدت زمانی حدود پنجاه سال یا نیم قرن است.» سپس گفتم: «سیسیل تو چهل سال داری، چند سال از زندگی سازنده ات را پشت سر گذاشته ای؟»
پاسخ داد: «بیست سال.»
« و چقدر مانده؟»
گفت : «سی سال.»
«پس با این حساب هنوز به نیمه راه من رسیده ای و فقط از چهل درصد سال های سازنده ات استفاده کرده‌ای».

به سیسیل نگاه کردم، به نظرم نکته را گرفته بود. پس از آن مسئله سنش را کاملاً فراموش کرد. بالاخره متوجه شد که هنوز سال های بسیاری را برای استفاده از فرصت های خوب پیش رو دارد. از اعتقاد «دیگر پیر شده ‌ام» به «هنوز جوانم» بازگشت. اکنون می‌داند که سن و سال ما انسان ها چندان اهمیتی ندارد، بلکه این نگرش ماست که از سن یک موهبت یا یک مصیبت میسازد.

با درمان عذر تراشیهای سن فرصت هایی را که فکر می کردید برای همیشه از شما گرفته شده است، به دست آورید. یکی از خویشاوندان سالها به انجام کارهای گوناگون سرگرم بود، از جمله فروشندگی، کار آزاد و کار در بانک، اما هیچ وقت درست نفهمید که چه کاری را بیشتر دوست دارد. سرانجام، به این نتیجه رسید که به شغل کشیشی بیش از هر کار دیگر علاقه مند است. اما هنگامی که آن را به طور جدی بررسی کرد، متوجه شد که کمی دیر به این فکر افتاده است، حق هم داشت، آخر چهل و پنج سالش بود، سه بچه کوچک داشت و مقدار کمی پول.

خوشبختانه تمام جرعت و نیروی خود را به یاری طلبید و به خودش گفت: «چهل و پنج سال یا بیشتر، باید کشیش بشوم!»
با خروارها ایمان و اندکی چیزهای دیگر در یک دوره آموزش کشیشی در ویسکانسن نام نویسی کرد. پنج سال بعد به مقام کشیشی منصوب شد و با شماری از پیروان خوب در ایلینویز سکونت کرد.

با این تفاصیل آیا او پیر است؟ البته که نه. هنوز بیست سال دیگر از زندگی سازنده اش را پیش رو دارد. زمانی که با یکدیگر گفتگو می کردیم، مدت زیادی نمی گذرد. او به من گفت: می‌دانی، اگر آن تصمیم را در همان چهل و پنج سالگی نگرفته بودم، کارم برای بقیه عمر فقط پیر تر شدن و نحسی کردن بود. الان احساس می کنم که هر لحظه عمرم را مانند بیست و پنج سال پیش می گذرانم.»

تا حدودی هم راست میگفت، یا لااقل از ظاهرش اینطور پیدا بود. هنگامی که از عذر تراشی های مربوط به سن رهایی می یابید، احساسات جوانی خود را هم به طبع آن باز می یابید. زمانی که بر ترس خود از محدودیت های سن غالب شدید، همراه با موفقیت، طول عمر را نیز به زندگی خود می بخشید.

یکی از همکاران سابقم در دانشگاه، دیدگاه جالبی درباره چگونگی غلبه بر عذر تراشی سن ارائه می دهد. او که در بیست و چند سالگی از دانشگاه هاروارد فارغ التحصیل شده بود، پس از سی سال کار واسطه گری نسبتاً موفق به این نتیجه رسید که می خواهد استاد کالج شود. همه دوستانش سعی کردند او را به نوعی منصرف کنند، زیرا معتقد بودند که خودش را در زیر فشار درسها خرد خواهد کرد، ولی جیم تصمیم گرفته بود هر طور که شده به هدفش برسد. بنابراین، در سن پنجاه و یک سالگی در دانشگاه ایلینویز ثبت نام کرد و در پنجاه و پنج سالگی مدرکش را گرفت. او در حال حاضر، رئیس دپارتمان اقتصاد در یک کالج معتبر هنرهای زیبا است. بسیار هم خوشحال است، با خنده می گوید،«تقریباً یک سوم از سال های خوبم هنوز مانده.» احساس پیری بسیار یأس آور است. نگذارید سد راهتان شود.

چه وقت می گوییم که یک نفر جوان است؟ انواع بهانه‌های «هنوز جوان هستم» نیز می توانند به انسان لطمه وارد کنند. حدود یک سال پیش، جوان بیست و سه ساله ای به نام جری به دلیل مشکلی به من مراجعه کرد،جری مرد جوان و کاملی بود، در دوره خدمت چترباز بود و بعد وارد کالج شده بود. در کنار درس خواندن، همسر و فرزندش را با فروشندگی برای یک شرکت بزرگ تبدیل و ذخیره سازی کالا اداره می کرد. ظاهراً به خوبی از عهده هر دو کار، بر آمده بود.

با وجود این نگران به نظر می رسید. او می‌گفت،« دکتر شوارتز! مشکلی برایم پیش آمده. شرکت می خواهد مرا مدیر فروش کند. با این کار فعالیت هشت فروشنده تحت سرپرستی من در می آید».

گفتم : «تبریک می گویم، خبر خوبی است. نگران هستی؟».

پاسخ داد: « آخر همه آن هشت نفری که باید بر کارشان نظارت کنم، ۷ تا بیست و یک سال بزرگتر از من هستند. از نظر شما باید چه کار کنم؟ می توانم از عهده کار برآیم؟»

گفتم، «جری! مدیرکل شرکت ظاهراً به این نتیجه رسیده است که سن لازم را برای احراز چنین سمتی داری، در غیر این صورت، این کار را به تو پیشنهاد نمی کرد. فقط سه نکته ای که می گویم به یاد داشته باش تا همه چیز به خوبی پیش رود: اول، به سنت توجه نکن. در کار مزرعه، یک پسر وقتی ثابت کند که می تواند کار یک مرد را انجام دهد، تبدیل به یک مرد می‌شود. تعداد سالهای عمر او هیچ ربطی به کارش ندارد و این درباره تو نیز صدق می کند. تو هم هنگامی که ثابت کنی به خوبی از عهده کار یک مدیر فروش بر می آیی، در اصل ثابت کرده ای سن لازم را برای آن کار داری.

«دوم، از موفقیت جدید خود سو استفاده نکن. به فروشنده ها احترام بگذار. از آنها نظر بخواه. کاری کن که فکر کنند برای کاپیتان تیم شان کار می کنند نه برای یک دیکتاتور. این کارها را انجام بده تا در جهت اهداف تو کار کنند و نه بر ضدت».
«سوم، به کار با زیردستان مسن تر از خودت عادت کن. در همه زمینه ها، رهبران پس از مدتی متوجه می شوند که از بیشتر افراد تحت رهبری خود، کم سن تر هستند. در سال های بعد، زمانی که فرصت های استثنایی تری دست می دهد، دانستن این مطلب کمک فراوانی به تو خواهد کرد. به یاد داشته باش جری، سن تو یک نقطه ضعف نیست، مگر آنکه خود از آن یک نقطه ضعف بسازی.»

امروز، جری کاروبارش خوب است. حرفه حمل و نقل را بسیار دوست دارد و در حال حاضر، طرح ایجاد شرکت خودش را در طی چند سال آینده در سر می‌پروراند.

فقط تصورات یک جوان، می تواند از جوانی یک نقطه ضعف بسازد. اغلب می شنوید که در مشاغل خاصی، بلوغ جسمی «کافی» مورد نظر است، خصوصاً در شغل هایی مانند فروش اوراق بهادار یا بیمه نامه ها. اینکه برای جلب اعتماد یک سرمایه گذار، حتما باید مویتان خاکستری باشد یا اصلاً مو نداشته باشید، استنباط غلطی است. آنچه واقعاً مطرح است، میزان تسلط شما به کارتان است. اگر کارتان را به خوبی بدانید و با مردم راه بیایید، باید گفت که بلوغ لازم را برای اداره کار دارا هستید. سن ربطی به توانایی ندارد، مگر آنکه خودتان را متقاعد کرده باشید که فقط گذر سال ها می تواند از شما انسانی توانا و با اعتبار بسازد.

بسیاری از جوانان تصور می‌کنند که جوانی آنها مانعی بر سر راه پیشرفت شان است. البته تعجبی ندارد اگر مشتی افراد درمانده، مستاصل یا در شرف اخراج بخواهند با استفاده از بهانه سن یا هر دلیل دیگر راه پیشرفت شما را سد کنند.

ولی اشخاصی که در شغل خود موقعیت بسیار مستحکمی دارند، چنین کاری نمی کنند. آنها مسئولیت را به اندازه ای که بتوانید بر دوش بکشید به شما می دهند، اگر نشان بدهید که توانایی های لازم را دارید و نگرشتان مثبت است، جوانی شما یک مزیت به حساب خواهد آمد.

به اختصار، راه حل های عذر تراشی سن به قرار زیر است:

۱. به سن کنونی خود خوشبینانه نظر کنید. به خود بگویید: «هنوز جوان هستم،» نه آنکه «دیگر پیر شده ام». در پی افق های جدید باشید و سرزندگی و شور جوانی را در خود به وجود آورید.

۲. حساب کنید که برای سازندگی و فعالیت هنوز چه مقدار فرصت باقی است. به یاد داشته باشید که افراد سی ساله هنوز هشتاد درصد از زندگی فعالشان را پیش رو دارند. و پنجاه ساله ها هنوز چهل درصد _ یا بهترین چهل درصد _ عمرشان را برای استفاده از فرصت ها در اختیار دارند. زندگی در عمل طولانی تر از آن است که بیشتر مردم تصور می کنند!.

۳. فرصت های آینده را به انجام کارهایی که واقعاً می خواهید انجام بدهید، اختصاص دهید. هنگامی دیر است که اجازه دهید ذهن‌تان منفی‌بافی کند و فکر کند که دیگر دیر شده است. فکر نکنید : «باید سالها قبل شروع می کردم» . بهترین سال های من، پس از این است.» این طرز فکر مختص انسان های موفق است.

۴. «آخر مورد من فرق دارد، بدشانسی ولم نمی کند.» صحبت های یک مهندس امور ترافیک را درباره ایمنی بزرگراه ها می‌شنیدند. او خاطرنشان ساخت که هر سال بیش از چهل هزار نفر در تصادفات رانندگی کشته می شوند. نکته اصلی بحث او آن بود که چیزی به نام تصادف به معنای واقعی کلمه وجود ندارد. آنچه اصطلاحاً تصادف نام گرفته است، در حقیقت نتیجه بروز یک اشکال انسانی یا فنی یا آمیزه هر دو است.

چیزی که این متخصص ترافیک می گفت، همان چیزی بود که دانایان در طی قرن ها گفته اند: «هر چیزی علتی دارد.» چیزی بی دلیل رخ نمی دهد. حتی میزان دما و رطوبت هر روز نیز به هیچ وجه تصادفی نبوده بلکه به شرایط خاصی وابسته است. حال، چگونه باور کنیم که امور انسان ها از این قانون مستثنا است.

با وجود این، کمتر روزی است که نشنوید آدمی مشکل خود را به «بد» اقبالی و موفقیت دیگری را به «خوش» اقبالی نسبت نداده باشد.

اجازه دهید نشان بدهم که چگونه مردم تسلیم عذر تراشی های بدشانسی می شوند. چند وقت پیش، با سه مدیر جوان ناهار می خوردم. آن روز موضوع صحبت آنها جورج بود، شخصی که روز قبل برای احراز پست بالایی از میان جمع آنها انتخاب شده بود.

بحث بر سر آن بود که چرا جرج انتخاب شده بود؟ این سه آدم هر علتی را که به ذهن شان می رسید مطرح کردند: شانس، قرعه، چابلوسی، زن جورج که همیشه تملق رئیس او را می گفت و خلاصه همه چیز به غیر از حقیقت. واقعیت آن بود که جرج فقط واجد صلاحیت بیشتری بود. کارش را بهتر انجام می داد. پر کارتر بود و شخصیت موثرتری داشت.
در ضمن، متوجه شدم که کارمندان پایین رتبه شرکت، مدت ها درباره اینکه کدام یک از این چهار نفر ترفیع می گیرد، صحبت کرده بودند. سه دوست سرخورده من باید می فهمیدند که مدیران کل، مدیران ارشد را با قرعه کشیدن از داخل کلاه انتخاب نمی کنند.

چندی پیش با مدیر فروش یک شرکت تولید ابزار ماشین درباره بهانه گیری بدشانسی و خطرات آن صحبت می کردم، این موضوع او را به هیجان آورد و درباره تجربه شخصی خود در برخورد با مسئله شروع به صحبت کرد.

او گفت: «تا حالا نشنیده بودم چنین اسمی داشته باشد، ولی این یکی از مشکل ترین مسائلی است که یک مدیر فروش باید با آن دست و پنجه نرم کند. همین دیروز، شاهد کامل صحبت های شما را در شرکت دیدم.»

«دیروز بعد از ظهر حدود ساعت ۴ یکی از فروشنده ها با یک سفارش صدو دوازده هزار دلاری برای لوازم ماشین، از راه رسید. یکی دیگر از فروشنده ها که آدم کم ظرفیتی است و همیشه دردسر درست می کند، همان وقت توی دفتر بود. همان‌طور که خبرهای خوش را از جان می شنید با کمی حسادت به او گفت: «تبریک می گویم جان، دوباره شانس آوردی!»

«مسئله ای که فروشنده بیچاره قبول نمی کرد، آن بود که شانس ربطی به سفارشی بزرگی که جان گرفته بود نداشت جان ماه ها روی آن مشتری کار کرده بود. بارها و بارها با نیم دو جین آدم هایی که آنجا بودند صحبت کرده بود. شبها تا دیر وقت بیدار می‌ماند و محاسبه می کرد که دقیقا چه چیزی برای شما مناسب تر است. بعد مهندس هایمان را ساعت ها می نشاند که طرح های اولیه دستگاه ها را بکشند. جان به چیزی به نام شانس متکی نبود، مگر آنکه بخواهیم نام دقت و حوصله ای را که در طرح ریزی و اجرای کارها صرف می شود شانس بگذاریم.»

فکر کنید در تغییر کادر مدیریت کمپانی جنرال موتورز شانس مورد استفاده قرار گیرد. شانس تعیین می‌کرد چه کسی چه کار کند و چه کسی کجا برود، شیرازه تمام کارها در کشور از هم می گسست. برای لحظه ای تصور کنید که تجدید سازمان کمپانی جنرال موتورز کاملاً بر مبنای شانس باشد، برای این کار، نام همه کارمندان را در بشکه می ریختند، اولین اسمی که در می آمد رئیس می شد، دومین اسم مدیرعامل و همینطور تا پایین.
احمقانه نیست؟ خوب این همان کاری است که شانس می کند.


….

امیدواریم مطالعه این مطالب که از بخش های نخستین کتاب جادوی فکر بزرگ گردآوری شده برای شما مفید واقع شده باشد. در هر صورت ما بی نیاز از نظرهای شما نیستیم و نظرات شما به ما دلگرمی می دهد و خوشحال خواهیم شد که با دیدگاهتان ما را در تولید محتوای بهتر یاری کنید.

سعیده بداغی، بخش تحریریه دیزاین آنلاین، زمستان 1401

Visits: 132

مشخصات